kiss
روزی ز لپ یار روبودم بوسی
گفت توهم بی نمک و هم لوسی
گفتم گفتم گناهم چیست کردم بوسی ؟؟
گفت لب و ول کردی لپ و میبوسی ؟!
روزی ز لپ یار روبودم بوسی
گفت توهم بی نمک و هم لوسی
گفتم گفتم گناهم چیست کردم بوسی ؟؟
گفت لب و ول کردی لپ و میبوسی ؟!
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
بی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه وهرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم ،
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی ،
جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همّتی ای دوست که این دانه ز خود سر بكشد
ای همه خورشید تو و خاک و باران همه تو
ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب روان را مشعله ای بیدلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من
هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من
هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
یک پیاله شعر تازه یک وجب دلواپسی
زیر قیمت میفروشم مشتری دارد کسی؟
باشما ارزان حسابش میکنم لطفا بخر
بوسه جایش میدهی با رنگ وبوی اطلسی
من شنیدم گفته ای باید فراموشت کنم؟
من نمردم!ادم زنده نمیخاهد وصی
مرگ من انروز می اید ک تو بادیگری
میروی ومن بمانم باهجوم بیکسی
نوشدارو را نیاورجامه مشکی بپوش
تسلیت باید بگویی تا کنارم میرسی...
اندکی صبر می کنی بانــو ! تا به پیدایش جهان برسیم؟
لحظه ها را دوباره برگردیم ،به بهشت و خدایمان برسیم
فرصتی می دهی به خاطره ها تا به پیش از وقـــوع برگردند؟
می شود سیب سرخ برداری تا به یک نقطه همزمان برسیم
غیر ممکن که نیست بانو جان می شود با خدا معامله کرد!؟
این زمین منتظر نشسته که ما، با گناهی از آسمان برسیم
با تمسخر نگو که این رویاست ، دل سپردن به حرف هم خوبست
واژه ها مثل یک غــــــــزل شده اند تا به تصویری از بیان برسیم
فال و فنجان قهوه ی حوا ، آدمیت به این زمین بخشید
ما برای هم آفریده شدیم پس نباید به دیگران برسیم
هی بهانه نیار بــــــاور کــــن طالعت از ازل به نــــــــــام من است
در کدام آیه این نوشته شده؟ " ما به هم سرد و نیمه جان برسیم"
بیستون را نمی کنم بانو ، کوه بین من و تو خاطره هاست
باید از نـــــو دوباره زاده شویم تا به دریای بیکران برسیم
من کنار تـو از همان اول ، خبری از سوار و رفتن نیست
می شود با طراوت دستت ما به پایان این خزان برسیم
نشنيدي كه دلم گفت بمان ايست نرو
به خدا وقت خدا حافظي ات نيست نرو
نكند فكــــــر كني در دل من مهر تو نيست
گوش كن نبض دلم زمزمه اش چيست نرو
كاش اين ساده دلي هاي مرا كرده قبول
به خدا در دل من مهر كسي نيست نرو
حجم شب طي شدومن پشت سرت داد زدم
كـــــــــه بمان زندگيم ،عشق صباحيست نرو
گرچه دل دفتر عاشق شدگان سوخت ولي
باز ازان مانده هنوز اسم تو در ليست نرو
ترس من گم شدن عقربه ها نيست ولي
بي گمان راه توآخر به دو راهيست نــــرو
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی...
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی...
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم...
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم...
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم،چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن...
این منم آبی باران،تو مرا باور کن...
باور از خویش ندارم که چنین می بارم...
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم...
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست...
نه برای تب من فرصت بهبودی هست...
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود...
دلش انگار به حال دل من سوخته بود...
شاپرک رفت،دلی مرد،عزا بر پا شد...
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد...
آری این بود تمام من و این بیداری...
جان باران چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است...
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است...
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم ..