دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
بر لبش جام شرابی و سبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این مِی خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعــــــــــده به اتـــــش کرده؟
گفتا که برو بیخبر از دینداری
خود را تو به از باده خوران پنداری؟
من مِی خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوتِ خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این مِی خواری
صد به ز توام که دائما هوشیاری